زمین ناغافل لرزیده بود
هم زمان با آن تکان هول انگیز ، صدایی مثل گرومبِ آسمان قرنبه بلند شده بود؛ نه آسمان قرنبه نبود . گویی خمیازه غولی بزرگ بود که پس از سال ها خواب سنگین در زیرزمین ، حالا با فرورفتنِ پایه های آهنیِ ساختمان ها توی تنش ، عصبانی از خواب پریده بود و اعضای بدنش را کش وقوسی داده بود و بازدم خمیازه اش را بریده بریده ، اما پر صدا بیرون داده بود . بعضی غرغر های آهسته ای را قبل از بیدار شدنش ، شنیده بودند ، اما آن قدر غرق روز مرِّگیهای زندگی بودند که به راحتی از آن گذشتند . هرچه بود نهیب صدا زودی فروکش کرد ، اما صدای تق تق افتادنِ آجر ها و جرینگ جرینگ ِ شکستنِ شیشه ها ، پس ازآن تکان ، هنوز ادامه داشت . سقف و دیوار بعضی از آسمان خراش های شهر فرو ریخت و اسکلت بعضی دیگر کج شد . آدم های ساکنِ برج های کج شده ، گوشه ای از خانه در خود مچاله شدند و جرأت نکردند در آن تاریکی از پله هایی که ترک های عمیق برداشته بودند و اصلا معلوم نبود به چه شکلی در آمده بودند ، پایین بروند . تعدادی از ساختمان های بام شهر در دامنه های شمالی، مثل آدم هایی که گاه هنگام شب ، در کمرکش کوه میایستادند و خم میشدند تا خانه ها و خیابان های پرزرق و برقِ زیر پایشان را ببینند ، به طرف پایین خم شده بودند . در این میان آجر و مصالح بعضی از آنها ، انگار جزیی از سنگ و صخره های کوه شده بود . دیگر شهر از آن بالا مانند صندوقچه ای پر از طلا و جواهر نمیدرخشید و همه جا در تاریکی فرو رفته بود . آدم هایی که بیرون خانه ها بودند و چیزی روی سر شان نیفتاده بود و زمین زیر پایشان دهان باز نکرده بود و آنها را نبلعیده بود ، گیج و منگ به ساختمان های ویران و چاله های عمیق نگاه میکردند . آنها که برای تفریح به پارک رفته بودند ، گاه نگاه وحشت زده شان به تکه های مجسمه ای بود که از روی سکو پایین افتاده بود و گاه روی درخت های تنومندی بود که در کمتر از لحظه ای روی زمین پهن شده بودند و ریشه هایشان مثل چنگک ، توی هوا مانده بود . غباری از خاک و دود ، تمام شهر را در خود فروبرده بود . ازهر طرف صدای جیغ و فریاد بلند بود . صدای آب ، آب ! کسانی که خاک گلویشان را خشک کرده بود ، به گوش میرسید اما قطره ای آب از لوله ها بیرون نمیآمد . بعضی از آدم هایی که نیمی از بدنشان ، زیر آوار مانده بود ، ناله میکردند و خیلیها اصلا فرصت نکرده بودند که حتی آه بکشند . ساختمان های بلند و کوتاه بعضی از قسمت ها به تلی از آجر و آهن و گچ تبدیل شده بود . کوچه های تنگ و باریک بافت های فرسوده ، آن قدر از گچ و کاه گل و آجر پوشیده شده بود که گویی، هیچ وقت آنجا کوچه ای نبوده است . لوله های گاز از بعضی خانه های ویران ، مثل نیزه بیرون زده بود و آنجا که لوله اصلی گاز ترکیده بود ، شعله های آتش و دود به طرف آسمان بلند بود . از قسمت های مختلف شهر صدای مهیب انفجار بلند میشد . آتش نشان هایی که ساختمان شان کم آسیب دیده بود و جان سالم به در برده بودند ، ماشین ها را روشن کردند و آژیرکشان به طرف خیابان رفتند ، اما همان اول راه از حرکت ایستادند و متحیر به خیابان های بسته که جای جای آن ، آسفالتی قلمبه بیرون زده بود ، نگاه کردند . چراغ های نوربالای ماشین ها را روشن کردند ، تا شاید راهی برای عبور پیدا کنند . اما هیچ راه عبوری نبود . رئیسشان داد زد : « پیاده شوید ، از همین جا شروع میکنیم .» یکی از آتش نشانها که داشت تند با موبایلش شماره میگرفت ، سرش را چندین بار به چپ و راست تکان داد و گفت : « با این امکانات کم ، برای یک کلان شهر ویران چه کار میتوانیم بکنیم ؟» بعد با عصبانیت گوشی اش را که هیچ صدایی از آن بلند نمیشد ، به طرف ترک بزرگ وسط خیابان پرت کرد . صدای یکی دیگر از آتش نشان ها بلند شد : کــاش لااقل تعدادی هلیکوپتر داشتیم . رئیسشان درحالی که ساک کمک های اولیه را روی دوشش میگذاشت ، تند به طرف خیابان رفت و گفت : «پس چرا معطلید ؟ هر کاری از دستتان برمی آید انجام دهید و دعا کنید بچه های هلال احمر و ستاد بحران با امکانات کافی به داد مردم برسند .» آتش نشانی که موبایلش را پرت کرده بود ، با خود فکر کرد که حالا هلال احمریها کجای شهر میتوانند باشند ؟ و بعد به ساختمان نیمه ویران بیمارستانی که در همان نزدیکی بود ، نگاه کرد . لوله اصلی آب در قسمت مرکزی شهر ترکیده بود ، آب از وسط خیابان مثل چشمه ای خرو شان بیرون میریخت . بوی نم خاک بلند شده بود . اتومبیل ها ، توی ترافیک بزرگراه ها گیر کرده بودند . گاه تابلوی تبلیغاتیِ آهنی بزرگ که در هوا معلق مانده و فقط قسمتی از آن به پایه وصل بود ، بالای سر شان تکان میخورد . اوضاع آنها از سرنشینان اتومبیل هایی که روی پل هوایی بودند که به یک طرف کج شده بود و لحظه به لحظه اریب تر میشد و آنها خود را به فرمان و دستگیره در چسبانده بودند تا واژگون نشوند ، بهتر بود . ستون میانیِ پل هوایی دیگری فرو ریخته بود و مردم روی پل که نه راه پس داشتند و نه راه پیش ، با چشم های از حدقه درآمده به ترک هایی نگاه میکردند که لحظه به لحظه داشت از دو طرف پیشروی میکرد . چند پل هوایی کاملا فروریخته بود . پایه های یک طرف پل عابر پیاده ای شکسته بود و پایه های قسمت دیگرش لق میزد . عابر پیاده ای که در میانه پل ایستاده بود ، محکم میله های کناری را چسبیده بود و با هر تکان کوچک ، وحشت زده میدید که شیب بیشتر میشد و پل مثل گهواره تکان میخورد . تا آنکه ترک کاملا از هم باز شد و پل روی زمین افتاد . مرد داد زد : « آی پام . » مرد به جمعیت نگاه کرد که تند به طرف در مترو میرفتند . خواست بالای دفترش بنویسد : « کابوس» که تنه ای به دستش خورد و خودکار روی زمین افتاد و در میان صد ها پا گم شد . دفتر را توی کیفش گذاشت و تا خواست دهانش را باز کند ، مردی که پایش را لگد کرده بود ، از او دور شد و با صدای بلند غر زد : «صبح زودی گیر چه آدم هایی میافتیم ، جا کم آوردند ، دم در مترو درس ومشق مینویسند .» همیشه وقتی از فکر و خیال چیزی خوابش نمیبرد ، صبح زود از خانه بیرون میزد ، روی صندلیِ ایستگاه اتوبوس که نزدیک مترو بود ، مینشست و تا باز شدنِ درِ آن تصوراتش را روی کاغذ مینوشت . امروز دغدغه اش زلزله بود . همراه جمعیت از پله های مترو پایین رفت . مدتی منتظرماند که نوبتش بشود وکارتش را بزند . تا در باز شد به طرف پله برقی رفت . کنارش پیرمردی ایستاده بود که یکدستش عصا بود و دست دیگرش به بازوی او . تا پایین پله پر بود از آدم های پیر و جوان . خواست عکس العمل این آدم ها را هنگام زلزله تصور کند که هنوز به انتهای پله ها نرسیده قطار رسید و او با فشار آدم های پشت سرش به داخل آن پرت شد و کابوس زلزله از سرش پرید. ناهید نیک بین
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :