قصه خانه کاهگلی و غصه مار جان
ناهید نیک بینفدای چشم هات ، این طور نگاهم نکن ، دارم از شرم آب می شوم . حتما مثل همیشه فهمیده ای که می خواهم به چیزی اعتراف کنم . اما زودتر بگویم ، این بار اشتباهم ، شکستنِ یک لیوان نیست که بگویی: « فدای سرت ، مال دنیا ارزش حرص خوردن ندارد . » هیچ وقت برات نگفته ام که هر بار اشتباهم را می فهمیدی، باآنکه مرا می بخشیدی و دل تسلی می دادی، باز آرام نمی گرفتم . آخر جرئت نمی کردم اشتباه اصلی ام را به تو بگویم .وقت هایی که از سرِ شالیزار می آمدی، موقع خواب می دیدم که داری پاهای زالو خورده ات را می خوارانی، خودم را سرزنش می کردم که اگر لیوان را محکم توی دستم نگه می داشتم و باز تمام فکر و حواسم نمی رفت به خانه شیکی که پدر مصطفی تازه آن را ساخته بود ، تو مجبور نمی شدی، پول یک روز کار کردنت را بدهی برای خرید یک دست لیوان .سطل آب را بگو ، آن روز که رفتم لب رودخانه تا وَرزا را بشورم ، آن قدر حواسم به تپه روبرو که خانه ا شان بالای آن قرار داشت ، بود که نفهمیدم ، وقتی آب روی ورزا می ریختم ، سطل را هی به تنش می کوبیدم و عصبانی اش می کردم . سرش را که چند بار تکان داد ، خودم را عقب کشیدم که شاخش به من نخورد . افتادم توی آب . تا به خودم بیایم ، دیدم که سطل را ، آب دارد با خودش می برد . دویدم . با پاهای برهنه روی سنگ های رودخانه دویدم . اما به آن نرسیدم . تمام غیظم را موقع برگشت رو سر ورزا خالی کردم . با ترکه آلوچه هی به ران هاش زدم . اما خیلی زود دلم برای او سوخت . گناه او چه بود که تمام فکر و ذکر من شده بود ، خانه ای که پدر مصطفی ساخته بود . وقتی که او با آب وتاب تعریف می کرد که راحت شده اند و دیگر نگران ِ دیوارهای خشتی نیستند که با هر تکان کوچکی دل شان بریزد ، حرصم درمی آمد .به خانه که رسیدم به روی خودم نیاوردم که سطل را به آب داده ام . زیرچشمی نگاهت می کردم که توی طویله و حیاط و پشت خانه سرگردان بودی. وقتی سرِ قوطی ِ خالی روغن نباتی را بریدی و لبه تیزش را با انبردست برگرداندی و پیچ گوشتی را بغل آن فروکردی تا سوراخش کنی، دلم هرّی ریخت . دویدم طرفت و با چاقو طناب را بریدم و از سوراخ ها رد کردم و گفتم : « سطل کنار رودخانه از دستم ول شد . » تو لبخند زدی و گفتی: « تنت سلامت مارجان . »می بینی باز دارم همه چیز را می گویم ، الاّ آن چیزی که سال ها تو دلم مانده و خردادماه که می رسد ، یادش بغض می شود و می خواهد خفه ام کند .یادت هست آن روز که داشتی دانه های انارترش را توی نمک یار می سابیدی تا برای حاج یدا... زیتون پرورده درست کنی؟ همیشه با شروع تابستان که راه ها شلوغ می شد و مسافر ها برای رفتن به کنار دریا از جاده ما رد می شدند ، این کار هم به کارهای دیگرت اضافه می شد .مغز گردوهای سابیده شده را که قاطیِ انار کردی، گفتی: « پس مشت رحمان چه شد ؟ بالاخره بهش گفتی که بیاید دستی به در و دیوار خانه بزند ؟» من نگاهم را از روی، دیوارهای کاه گلی خانه که همه جاش طبله کرده بود و خاکش روی حصیر ریخته بود ، برداشتم و فقط سرم را به طرف پایین تکان دادم و چیزی نگفتم .- یعنی این قدر سرش شلوغه که هنوز فرصت نکرده یکسر به خانه ما بیاید ؟.نمی دانم حرف تو کلافه ام کرده بود ، یا سروصدای مرغ و جوجه ها . فقط می خواستم بهانه ای گیر بیاورم که حرف را عوض کنم . که کلاغ آن را به دستم داد .- مار جان نگاه دارد خودش را خفه می کند از غار . نکند می خواهد از جوجه ها کش برود ؟ مرغ ها هم که وحشت زده ، سیخ یکجا ایستاده اند . غروب شده و میل ندارند بروند لانه ها شان .زیتون ها را ریختی توی مایه انار و مغز گردو و گفتی: « ماشاا... آن قدر بزرگ شده اند که کلاغ دیگر حریف شان نشود . » بلند شدی و از ایوان پایین رفتی و کنار شیر آب نشستی و دست و صورتت را شستی.- چه قدر هوا دم دارد ، بعدازاین تفت و گرما نکند باران بگیرد . معلوم نیست نشاهای برنج چه وضعی دارند ؟..من که از صبح دنبال بهانه بودم که برای دیدن فوتبال جام جهانی ایتالیا ، به خانه مصطفی بروم ، گفتم : « خوب الآن می روم یکسر به زمین می زنم . » تو به آسمان نگاه کردی و گفتی: « حالا که هوا تاریک شده ؟»مانده بودم چه بگویم که یاد مشت رحمان افتادم .- سر راه هم یکسر به مشت رحمان می زنم . حتما دیگر این موقع به خانه آمده . اگر هم دیر شد دلواپس نشو ، می روم خانه مصطفی، شب همان جا می خوابم ، راستی یادم رفت بگویم ، مادرش چند روز پیش که من را دید ، گفت به دخترعمه جان سلام برسان .تا فرصت کنی چیزی بگویی، من دمپایی هام را پوشیدم و به طرف در دویدم . ورزا خودش را به دیوار طویله می زد .اولین بار بود که آن موقع شب بیرون می رفتم . هوا تاریک شده بود ، تمام راه را دویدم . وقتی به خانه مصطفی رسیدم ، او و برادرش مرتضی روی ایوان نشسته بودند و تند تخمه می شکستند . پدر و مادر شان توی اتاق خوابیده بودند .- چه خوب که آمدی؟ تاریک که شد ، گفتم که حتما کلثوم خاله اجازه نداده بیایی.کنار مصطفی نشستم . قلبم بی خودی داشت تاپ تاپ می زد .مصطفی زد به شانه ام و گفت : « شیری یا روباه ؟»بدنم داغ کرده بود . دستم را گذاشتم روی سینه ام تا شاید صدای قلبم کم شود .- لال شدی؟ امتحان ها را خوب دادی؟مرتضی گفت : «حالا همین امشب می شود ، از درس و مدرسه حرف نزنید .مصطفی پاکت تخمه را به طرف من گرفت و گفت : «به نظرت برزیل برنده است یا اسکاتلند ؟ »من که دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ، چیزی نگفتم .مرتضی خندید و گفت : « خوب معلوم است برزیل . »- نظر تو چیه کریم ؟.نمی دانم چرا به دیوارهای گچ کاری شده خانه که نگاه می کردم ، صدای تاپ تاپ قلبم بلندتر می شد . تو با آن کمر خمیده ات به نظرم می آمدی که روزی چند بار خاک های روی حصیر را جارو می کردی.- کریم حواست کجاست ؟.بلند شدم .- وا . . . کجا ؟.- باید برگردم خانه .پله ها را دوتایکی کردم و به حرف مصطفی محل نگذاشتم که می گفت : « اصلا چرا آمدی؟ خوب این وقت شب ، خوف می کنی پسر . . .»دویدم . حالم از خودم داشت به هم می خورد . با آنکه مشت رحمان را بار ها دیده بودم اما پیغامت را به او نگفته بودم . حتی آن شب که از کنار خانه ا شان رد شدم با آنکه صدای سرفه اش را هم از توی حیاط شنیدم ، به روی خودم نیاوردم و تندی از آنجا دور شدم .صدای خس خس نفسم را می شنیدم ، نه به موقع ِ رفتنم که واق واق سگ ها قطع نمی شد و نه به وقت برگشت که انگار لال شده بودند . آن قدر تو فکر مشت رحمان و تو و خانه امان بودم که یادم رفته بود ، نیمه شب است . فقط خوبی اش آن بود که خیلیها برای دیدن فوتبال بیدار بودند . از کنار خانه ها که رد می شدم ، صدا شان را می شنیدم .یک لحظه احساس کردم که صدایی از توی زمین به گوشم رسید . تندتر دویدم . فکرکردم جنی شده ام . اما کنار جاده بودم که یک هو انگار زمین زیر پایم مثل موج حرکت کرد . چندین بار رفت وبرگشت ، پر صدا . داشت نعره می کشید . فقط چند لحظه این تکان ادامه داشت . بعدش فقط خاک بود و دادوبیداد و تاریکی.چنددقیقه ای، سرجام میخکوب شدم . ویرانی گسترده ؟ مثل نمایش یک فیلم بود . پلک هام را چند بار بستم و باز کردم ، چشمم که به تاریکی عادت کرد ، دوباره راه افتادم . پاهام می لرزید . گردوخاک داشت خفه ام می کرد . آسفالت جاده ترک های بزرگ برداشته بود . پام به تیزی لبه چاله ها می خورد . گیج از وسط جاده راه می رفتم که احساس کردم صدای شالاپ و شلوپ آب بلند شده . شلوارم خیس شده بود . فکر کردم رودخانه مسیرش را به سمت جاده تغییر داده ، اما بعد ها فهمیدم که لوله اصلی آب ترکیده بود . از جاده بیرون زدم . آن قدر مسیر از خشت و آجر و چوب پر شده بود که نمی دانستم چه طور خودم را به خانه برسانم . بالاخره رسیدم . از درخت گردویی که سر کوچه بود و برگه اش سایه روشن می شد ، راه را پیدا کردم . هیچ خانه ای آنجا نبود . صدای جیغ و ناله سرم را پر کرده بود . چند دانه تخمه ای را که خورده بودم بالا آوردم .کف پام را روی زمین می کشیدم . چند بار کله معلق شدم . نفسم داشت بند می آمد . خانه مان را نمی دیدم . فقط تلی از خاک و چوب و سیمان روبه روم بود . داد زدم : « مارجان .» و سرم را روی ویرانه ها گذاشتم . صدای ناله ات را می شنیدم . دنبال بیل گشتم . پیداش نکردم . با دست تکه های کاه گل را که انگار سنگ شده بود ، کندم . با هر تکانی که به تخته چوب ها می دادم ، ناله ات بلندتر می شد . تا خود صبح خاک ها را کنار زدم و گریه کردم . . .سه روز بعد خیلیها آمدند کمک ، هیکل بی جانت را از زیر آوار ، بیرون آوردند . صورتت را لایه ای از خاک پوشانده بود . هرچه داد زدم جوابم را ندادی. دیگر صدایم را نمی شنیدی. کاش آن سه شب و روز که مثل دیوانه ها خاک ها را زیرورو می کردم ، بهت گفته بودم که از قصد پیش مشت رحمان نمی رفتم ، تا شاید خانه بریزد و تو مجبور شوی آن را از نو بسازی. حالا خودم مهندس شده ام و خانه را ساخته ام ، بهتر از خانه مصطفی. اما باز دلم چیز دیگر می خواهد ، اینکه به جای عکس روی سنگ قبرت ، موقع درد دل هام ، خودت با آن چشم های مهربانت نگاهم کنی.
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :