اولین روز کاری
کد مطلب : 2599دلشوره دارم. هر کاری هم که کرده ام کمی آرام بگیرم، فایده ای نداشته است. تمام این هفته که منتظر جواب بوده ام، نگرانی همیشه همراهم بوده، البته نه به اندازه امروز. این مدت مادر تا توانسته شربت زعفران و گلاب به من خورانده و مادربزرگ تلفنی لحظه به لحظه چکم کرده که جوشانده گل گاوزبانی که تجویز کرده با نصف لیمو عمانی دم کنیم را خورده باشم. از دیروز عصر که زنگ زدند و گفتند رزومه کاری شما موردقبول مدیرعامل قرارگرفته و از بین متقاضیان، شما را برای حسابداری شرکت انتخاب کرده است، به جای اینکه خوشحال شوم، نمیدانم چرا قلبم هرّی ریخته بود و ضربانش کم وزیاد شده بود و تا حالا هم منظم نشد.مانتویم را همین صبحی اتو کرده ام که شسته، رفته تر به نظر برسم. هرچند لحظه یک بار هم جلوی آینه میروم که مطمئن شوم، چهره ام مناسب و بیعیب باشد. هر بار چشم هایم را در آن میبینم، بیاختیار بدوبیراهی نثار همسایه روبرویی میکنم که این قدر بیملاحظه با آن خانه قراضه اش، با روان و اعصاب آدم بازی میکند. صاحب خانه قبلی لااقل حرمت همسایه را نگه میداشت و خرابیِ ساختمانش را با کلی عذرخواهی برطرف میکرد، اما از وقتیکه همسایه جدید آمده، در کمال خونسردی هرسال یک طبقه به خانه اش اضافه کرده، درحالیکه همسایه ها از ساختمان نیمه ویرانش در عذاب بوده اند. یک بار لوله آبش میترکد و به دیوار خانه همسایه بغلی نفوذ میکند و بار دیگر تکه ای از سیمان بالکنش که از ساختمان بیرون زده، روی ماشین بنده خدایی میافتد. به جای اعتراض صاحب ماشین، پسرش پیمان صدایش را بلند میکند.-هرچه میخوایم صبوری کنیم و صدامون درنیاید، مگه میذارن این همسایه های بیملاحظه، بابا جون به چه زبونی بگم که پا رو دم من نذارید که بد میبینید.صدای پیمان جزو صداهای ماندگار کوچه شده است. اگر روزی صداش را نشنویم، شبمان روز نمیشود. مثل همین دیشب که روی پشت بامشان ایستاده بود و صداش را بلند کرده بود، طوری که چند خانه آن ورتر هم فهمیدند که او باز نقشه ای دارد و با آن صدای کلفت و ناهنجارش دارد تهدیدشان میکند که کور و کر و لال شوند.کارشان را از نیمه شب گذشته شروع کرده بودند. پیمان مثل یک سرکارگر که چه عرض کنم، مثل یک مهندس بالا سر چهار پنج تا کارگر ایستاده بود و دست به کمر تند تند دستور میداد.-سریع تر کارتون رو انجام بدید، حوصله این دروهمسایه تنگ چشم رو ندارم، از روزی که این خونه خراب شده رو خریدیم، آب خوش از گلومون پایین نرفته. یه روز تلافیش رو سرشون درمیآرم.او سرش را این طرف و آن طرف میچرخاند و درحالیکه گونیها را دورتادور پشت بام وصل میکرد، بلندبلند حرف میزد. از طبقه چهارم میشد خانه آنها را به خوبی دید که اگر پیمان میفهمید، دیگر آبرو برای آدم نمیگذاشت. پرده را کمی کنار زده بودم و تو تاریکی اتاق آنها را میدیدم.از جلوی آینه کنار میروم. برای صدمین بار به ساعت نگاه میکنم. مادر از توی آشپزخانه بیرون میآید و توریِ اسفند دودکن را دور سرم میچرخاند و میگوید: «کور شه چشم حسود، بترکه چشم ناپاک.» چشمم میسوزد. یاد حرف مدیرعامل شرکت میافتم.-خانم محترم پر کردن فرم، داشتن سوابق عالی و رعایت ضوابط کاری یک طرف، سرحالی و داشتن روحیه کاری مناسب و فعال، طرف دیگر است، پس اگر انتخاب شدید مراقب رفتارتون باشید.یادآوری این حرف دل شوره ام را بیشتر میکند. شروع کار شرکت ساعت 8 صبح است. من یک ساعت برای ترافیک در نظر میگیرم و نیم ساعت برای گیر نیامدن ماشین. ساعت 30: 6 از خانه بیرون میروم. مادر که فکر میکند دارم سفر قندهار میروم بدرقه ام میآید. کاسه آب توی دست چپش و قرآن توی دست راستش. از زیر قرآن ردم میکند. لبش میجنبد، میدانم که دارد آیه الکرسی میخواند. تا پام را توی کوچه میگذارم، چشمم به گونیهای رنگارنگی میافتد که پیمان خان دیشب داشت دورتادور پشت بامشان میچید، بیاختیار این کلمات از دهانم بیرون میآید.-اه... لعنتیها.رسیده، نرسیده به خیابان، تاکسیای جلوی پام میایستد. راننده سرش را به طرف شیشه نیمه باز ماشین خم میکند. داد میزنم: «سیدخندان.» او همان طور کج سرش را به طرف پایین تکان تکان میدهد. ماشین که راه میافتد، کیفم را باز میکنم و آینه را توی آن، رو به صورتم میگیرم. چهره ام طوری است که انگار ده سال نخوابیده ام. باز به یاد سروصدای ساخت وساز دیشب میافتم، میدانم چند شب دیگر این وضع ادامه خواهد داشت. با خودم کلنجار میروم که به جایی زنگ بزنم و ساخت وساز غیرمجازشان را لو بدهم. یاد تهدیدهای پیمان میافتم.-خانم پیاده نمیشوید؟با صدای راننده گوشیام را توی کیف میگذارم و کرایه را میدهم و از ماشین پیاده میشوم. یک ساعت زودتر به محل کارم میرسم.در بسته است. میروم فضای سبز روبروی شرکت، روی نیمکتی مینشینم. ساعت دیر میگذرد، اما بالاخره میگذرد. ساعت 8 در شرکت باز میشود. من نفر دومم که پام را توی شرکت میگذارم. توی اتاقی که منشی نشانم میدهد، مینشینم. او چند پوشه و ورق را روی میز میگذارد و میگوید: «فعلاً به این حساب وکتاب ها رسیدگی کن تا بعد.»کامپیوتر را روشن میکنم. هنوز کاری را انجام نداده ام که پلک هام سنگین میشود. بطری آب را از کیفم درمیآورم و یک کم آب به صورتم می زنم. هنوز چند عدد را وارد کامپیوتر نکرده ام که دستم شل میشود. با هر زحمتی که هست تا ظهر هم چرت میزنم و هم کارم را انجام میدهم. بعد از نهار باز نگه داشتن پلک هام سخت تر میشود. تمام صفحه مانیتور پر میشود از تصویر پیمان، درحالیکه بیلی توی دستش گرفته و آن را در هوا بلند کرده. جا خالی میدهم که بیل به سرم نخورد. حالا او بالای سرم ایستاده. چشمم را چند بار میبندم و باز میکنم، خشکم میزند. مدیرعامل بالای سرم ایستاده و تند تند دستش را روی میز میکوبد.-لطفاً بروید خانه تان استراحت کنید.نگاهم را از روی کفش براق مدیرعامل برمیدارم و به دوربینی که بالای سرم، درست روبروم وصل شده، چشم میدوزم. تصویر پیمان با آن سبیل های چنگیزی، از آن بالا هم به من نیشخند میزند. ناهید نیک بین
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :