انگار زمین با ما قه رک رده است
کد مطلب : 2120خودت خواسته بودی که قبل از مرگ، اموالت را بین بچه ها تقسیم کنی، یادت هست؟ آن روز غروب را می گویم که کنار حوض بودیم و من با سطل روی پاهای خاکی ات آب می ریختم و تو دستت را از زانو تا نوک انگشت هایت می کشیدی. با آنکه نگاهم به لکه های قهوه ای رنگِ روی دست هایت بود که هر روز بیشتر می شد، اما این باعث نشد که از رفتارت غافل شوم. مدام به در نگاه می کردی که شاید بچه ها از راه برسند. این را خودت نگفتی. هیچ نگفتی که انتظار آمدن آنها بیچاره ات کرده، من از نگاهت فهمیدم. درست یادم هست، وقتی که نفست را با آهی بیرون دادی، گفتی: «مهین، می خواهم زمین ها را بین بچه ها تقسیم کنم تا آنها برای کارکردن روی آن دلگرمی پیدا کنند. هم کار من سبک می شود و هم بعد از مرگ چشم به دنیا نمی مانم که سر تقسیم اموالم، بینشان اختلاف شود و تنم توی گور بلرزد.» هر چه گفتم توی گوشت نرفت که آنها از پس کار کشاورزی بر نمی آیند، حرف حرف خودت بود، مثل بچگی هایشان که هرچه می گفتم آنها را با خود سر زمین ببر قبول نمی کردی و می گفتی: «الان باید درس بخوانند.»نمی دانم تنت توی گور بلرزد یا نه، اما توی این دنیا که خوب لرزاندنت. نگو تقصیر آنهاست که ازت دلگیر می شوم. آنها که اصلاً طرف زمین نمی رفتند که به فکرشان برسد، مالک آن شوند. خودت دور هم جمعشان کردی. آن روز جمعه را می گویم. گفته بودی: «به همه شان زنگ بزن که حتماً بیایند پیشمان.» زنگ زده بودم. فهیمه گفته بود: «مادر جان خیلی دلم می خواهد که به ده بیایم، اما خودت بهتر می دانی که جمعه تنها روز تعطیلی ام است و باید کمی اوضاع و احوال خانه را سرو سامان دهم.» فرهاد کمی قربان صدقه ام رفته بود و بعد بهانه آورده بود که زنش باردار است و خاک و خُل نفسش را بند می آورد. فریبا که اصلاً گوشی اش را جواب نداده بود. یک هفته رفتی توی فکر و بعد خودت به آنها زنگ زدی. نمی دانم چی بهشان گفتی که روز جمعه ای آمدند خانه مان. دم غروب از من خواستی حیاط را آب و جارو کنم و زیلو را پهن کنم کنار دیوارخانه.کنار بچه ها نشستی و از داشته ها و نداشته هایت گفتی. آنها گاه به دهانت نگاه می کردند که کف کرده بود و گاه به ساعت توی دستشان. فریبا و عباس آقا وسط حرف هایت به بهانه آرام کردن فرید و فرینا که زیر درخت های انار می دویدند و گاه شاخه ای را می گرفتند و همراه خود می کشیدند، بلند شدند. عباس آقا با لبخندی که معلوم بود، برای رد گم کردن، روی لب هایش نشانده، در گوش فریبا پچ پچ می کرد و فریبا که لب هایش را گاه به دندان می گرفت، زیر چشمی به ما نگاه می کرد. تو حواست نبود، اما من می پاییدمشان.فرهاد که زنش را نیاورده بود، مثل مرغ های کُرچ، بی تابی می کرد. فهیمه هم که هر چند دقیقه یک بار به پسرش زنگ می زد.این پا و آن پا کردن بچه ها را که دیدی، حرف آخرت را زدی.-می خواهم، قبل از مرگ سهمتان را بدهم. خوب یادم نیست که بچه ها چه گفتند، آخر از دستت دلخور بودم. آدم زنده که اموالش را بین دیگران تُخس نمی کند. این را همیشه به تو می گفتم و در جوابم می گفتی: «اینها که دیگران نیستند، پاره تن منند.» نمی دانم حالا حس می کنی که پاره های تنت با تو چه کار کرده اند؟ پس کجایند آنها که بیایند و خیسیِ کنار چشمت که نمی دانم، عرق صورتت است یا اشک چشم هایت، را ببینند. اولین بار این خیسی را یک سال بعد از تقسیم کردنِ زمین ها، گوشۀ چشمت دیدم. وقتی که عباس آقا همراه یک مرد سبیل کلفت آمد خانه ما. فریبا همراهش نبود. آنها را که دیدی با خوشحالی دویدی طرفشان و گفتی: «چه عجب بالاخره آمدید، زودتر لباس هایتان را عوض کنید، برویم سرِ زمین. دیر بجنبیم، گندم بار نمی دهد.»مرد سبیل کلفت با چشم های وَغ زده گاه به تو نگاه می کرد و گاه به دامادمان.- این آقا مشتری زمین های فریباست.این را که عباس آقا گفت، لب هایت لرزید. صدایی شبیه ناله از دهانت بیرون آمد.- آدم که زمین آبا و اجــدادی اش را نمی فروشد. اما آنها زمین را فروختند و خیلی زود مرد سبیل کلفت، توش ساختمان مرغداری ساخت. فرهاد زمین هایش را نفروخت. کارت شده بود اینکه هر روز به او زنگ بزنی و بگویی: «چند روز مرخصی بگیر و بیا به حال و روز زمینت برس.» نمی دانم او چه گفت که تو در جوابش گفتی: « خودم کنارت هستم.» رنگ صورتت که سرخ و سفید شد و چروک های پیشانی ات در هم فرو رفت، فهمیدم که او حرفی زده که نباید می زد. گوشی را از دستت گرفتم و داد زدم: «شماها که عُرضۀ کشاورزی نداشتید، پس چرا قبول کردید که زمین بگیرید؟» زبان چرب و نرمش دوباره به دادش رسید .- مادرِ من، این همه سال یک چشمتان به آسمان بود، یک چشمتان به زمین، خسته نشدید؟ بهتر است یک کم استراحت کنید. از آن به بعد کار تو شد استراحت کردن. صبح ها دیر از خواب بیدار می شدی و شب ها تا صبح چشم به سقف می دوختی. از وقتی که با صدای ویژ ویژِ اره برقی از خواب پریدی و به باغ پشتی رفتی و برگشتی، دیگر خواب و بیداریت معلوم نشد. هنوز یادم هست که وقتی از باغ آمدی، دست و پایت می لرزید. نشستی لب حوض و دو دستی کوبیدی روی سرت. هرچه گفتم: «چه خبر شده.» چیزی نگفتی. چارقدم را محکم زیر چانه ام گره زدم و پاچه های شلوارم را پایین کشیدم و رفتم طرف باغ پشتی که به فهیمه داده بودی. هنوز صدای ویژ ویژ می آمد. پارسا کنار دیوار ایستاده بود. تا من را دید، سیگار توی دستش را زمین انداخت .-سلام عزیز، آقا جون چش بود.همان طور که به طرف باغ می رفتم، گفتم: «اینجا چه خبر است؟» او خندید و گفت:«خبرهای خوب، می خواهیم توی باغ ویلا درست کنیم. مگر مامان فهیمه بهتان نگفته؟» قلبم تیر کشید و زبانم بند آمد. برگشتم خانه. کنار حوض نشسته بودی و سرت را به دیواره اش تکیه داده بودی. چیزی نگفتم. چه می توانستم بگویم، خودت زمین ها را به نامشان کرده بودی. نمی دانم از اینکه درخت ها را دانه دانه می بریدند، توی دلت چی می گذشت، آخر جانت به سرسبزی آنها بسته بود، اما ظاهرت داغان بود. صورتت کبود شده بود. به طرفت آمدم، صدایت کردم. جواب ندادی. شانه هایت را تکان دادم، افتادی کنار حوض.-سکته کرده.این را توی بیمارستان، دکتر گفته بود.ماه هاست که مثل یک تکه گوشت، یک جا افتاده ای. نمی دانم صدایم را می شنوی یا نه. اینها را نگفته ام که داغت تازه شود، خواستم خودم را خالی کنم. چه خوب که این باغ را برای خودمان نگه داشتی. قبل ترها با درخت های توی باغ درد دل می کردم، اما چند ماهی است که درخت ها از بی آبی، خشک و بی جان شده اند. انگار زمین با ما قهر کرده است. ناهید نیک بین
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :