سرپناه
کد مطلب : 3160صدای اذان به گوشم می رسد . دست هایم را جلوی صورتم می گیرم و از خدا می خواهم ، امروز پدر با خبر خوش بیاید و بگوید که خانه ای با قیمت مناسب اجاره کرده . مادر گوشه اتاق خوابیده است . حوصله ام سر رفته ، او اجازه نمی دهد زیاد از اتاق بیرون بروم . - گُلُم کمتر میون دست و پای مردم وول بزن بنده خدا ها معذب می شند .این را روز اولی که آمدیم خانه عمو گفته بود . البته خانه هر فامیلی هم که می رویم ، نزدیکی های خانه نرسیده ، این را می گوید .از وقتی که آن طور هول هولکی از شهرمان بیرون زدیم ، هرچند روز یک بار خانه یکی از فامیل های پدر می رویم و مهمان شان می شویم . مادر همیشه شب ها گریه می کند و آهسته به پدر می گوید : « فیروزه ، فیروزه ، مهمون یکی دو روزه .»بلند می شوم و به طرف در می روم . از لای در به عمو و زن عمو نگاه می کنم که دارند با اخم با هم حرف می زنند . زن عمو هم حرف می زند و هم دسته اش را تند تکان می دهد . گاه چشمش را درشت می کند و گاهی سرش را میان دسته اش می گیرد . صورت عمو سرخ شده . گاه گاهی انگشتش را جلوی بینی اش می گیرد و لبه اش را با دندان فشار می دهد .خانه هر فامیلی که می رویم ، چند روز اول کنارمان می نشینند و با لبخند میوه جلومان می گذارند ، اما وقتی که یک هفته می گذرد ، آن قدر کم حرف می شوند که گاهی فکر می کنم حنجره شان مشکل پیداکرده است . همیشه این موقع ها مادر آن قدر تو خودش جمع می شود که دلم برای او می سوزد . هم برای او و هم برای پدر که هر شب آن طور بی صدا جلوی تلویزیون می نشیند و با لب های جمع شده و چشم های تنگ کرده طوری به گوینده خبر نگاه می کند که انگار منتظر است ، هرلحظه از دهان او بشنود که جنگ زده ها به خانه شان برگردند .خانه مان را عامو ایوب ساخته بود . پدر همیشه مستقیم از اداره به آنجا می رفت تا به قول خودش وَر دست عامو کار کند تا خانه زودتر آماده شود . هر وقت با مادر به دیدن خانه نیمه کاره می رفتیم ، عامو ایوب می خندید و به مادر نگاه می کرد و می گفت : « دُخترُم ، خوب جوون مردم رو پاگیر خودت و شهرت کردیها .» مادر فقط می خندید و سرش را پایین می انداخت . پدر اما آجر ها را تند به دست عامو ایوب می داد و می گفت : « آی گل گفتی اوستا ، این ساکتیش رو نبین ، واسه خودش یلیِ به خدا همچین گولم زد که نگو و نپرس وگرنه تهرون کجا و اهواز کجا . برای مأموریت یک هفته ای اومده بودم و حالا از لطف این خانم ده سالی هست که پاگیر اینجا شدم . » و بعد یواشکی به عامو ایوب چشمک می زد و می خندید .صدای عمو و زن عمو بلندتر شده . عمو به دیوار تکیه داده است و انگشتش را جلوی صورت زن عمو گرفته . دهانش را باز می کند . دستم به در می خورد و صدای تقی بلند می شود . عمو به طرف اتاق می چرخد ، تا من را می بیند لبخند می زند و دستش را پایین می آورد . زن عمو زیرچشمی نگاهم می کند و سرش را به عمو نزدیک می کند و چیزی می گوید و بعد به طرف آشپزخانه می رود . از پیش در کنار می روم و به مادر نگاه می کنم که گوشه اتاق دراز کشیده و با چادرش کاملا خودش را پوشانده است . خوب که نگاه می کنم می بینم که شانه هاش دارد تکان می خورد . صدای فین فین کردنش هم بلند شده . باز دارد گریه می کند .روزی که وسایلمان را بار کامیون کردیم و بردیم خانه مان هم گریه اش گرفته بود . نفهمیدم از ناراحتی بود یا از خوشحالی، این یادم هست که سرش را به دیوار تکیه داده بود و گفته بود : «چه خون دل ها برای ساخت ای خونه کشیدُم . » همان موقع ها میان مردم شایع شده بود که عراقیها دارند به ایران حمله می کنند و به طرف مرزهای جنوب می آیند . با آنکه باورمان نمی شد این اتفاق بیفتد ، اما وقتی سروصدای هواپیما ها و خمسه خمسه دشمن بلند شد ، همه ترسیده بودیم .دستم را روی پهلوی مادر می گذارم و تکانش می دهم و می گویم : «برگردیم خونمون .» دستش زیر چادر تکان می خورد و به طرف صورتش می رود . لابد دارد خیسیِ کنار چشمش را پاک می کند . چادر را از روی صورتش کنار می زنم و می گویم : « چند ماهیه که خونه این و آن ولوئیم ، نه تکلیف خونمون معلومه ، نه مدرسه من . خسته شدم به خدا .»مادر می نشیند و پره چادرش را روی صورتش می کشد . - مگه مو از دل خوشُمه که حیرون و سرگردون باشم . خدا لعنت کنه ای صدام رو .تو فکر شروع مدرسه بودیم که حمله عراقیها به شهرهای جنوب جدی و علنی شد . خیلیها شهر را خالی کرده بودند . پدر هرروز سر مادر داد می زد که با من از شهر بیرون برویم و مادر در جوابش می گفت : « یا باهم می رویم یا هیچ کداممان از ای جا تکون نمی خوریم .» پدر که روز ها اداره می رفت ، ما دوتا گوشه اتاق می نشستیم و گوشمان را تیز می کردیم ، که بشنویم صدای انفجار این بار از کجاست . پدر شب ها به دیوارهای ترک خورده نگاه می کرد و مادر خورده شیشه ها را با خاک انداز جمع می کرد و گوشه حیاط می ریخت و زیر لب می گفت : « واویلا واویلا . . .» هیچ وقت ناله های مادر در روز آخری که دیوار خانه فرو ریخت از یادم نمی رود .با صدای عمو تصویر خانه از سرم می پرد . - عمو جان بیایید سر سفره غذا یخ کرد .به ساعت روی دیوار نگاه می کنم . ساعت 1 شده و هنوز پدر نیامده است . به طرف پنجره می روم و به کوچه نگاه می کنم . کاش امروز پدر خانه ای اجاره کند که دیگر مجبور نباشیم ، باز به خانه یکی دیگر از فامیل هایمان برویم . ناهید نیک بین
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :