یک روز پاییزی
کد مطلب : 3167صبح یک روز پاییزی بود . سوز هوا به سروصورت آدم هایی می خورد که بی توجه به یکدیگر از کنار هم می گذشتند و نوک بینی و گونه هایشان را سرخ می کرد . پیرمرد شال پشمی کرم رنگ را از روی شانه اش برداشت و با آن صورتش را تا نزدیک چشم هایش پوشاند . پیاده رو شلوغ بود ، گاهی تنه ای به تنه اش می خورد . او ظرف غذا را محکم توی دستش گرفته بود و آهسته آهسته راه می رفت . چین وچروک های صورتش همراه با فکرهای جورواجورِ توی ذهنش ، تکان می خورد . هرچند لحظه یک بار با خود می گفت : «امروز حتما موفق می شم . باید خودم رو زبر و زرنگ نشون بدم .»پیاده رو که با ورودیِ بزرگراه قطع شد ، او ایستاد و سرش را به طرف چپ چرخاند . خیابان شلوغ بود . سروصدای بوق های خفه و گاه گوش خراش و قان قانِ موتورهایی که لابه لای ماشین ها ویراژ می دادند ، لحظه ای قطع نمی شد . چند بار پایش را از جدول پیاده رو پایین گذاشت و یک قدم به جلو برداشت ، اما با دیدن ماشین هایی که با سرعت وارد ورودی می شدند ، دوباره به عقب برمی گشت . بالاخره همپای چند نفر از خیابان رد شد . حالا روی پلِ بالای بزرگراه ایستاده بود . به میله های نقره ای رنگ تکیه داد و چشم دوخت به ماشین هایی که دوطرف بزرگراه پس وپیش می رفتند . تکه ابر سیاهی کمی دورتر توی آسمان دیده می شد . با صدای چند بچه مدرسه ای که کنارش ایستاده بودند ، چشم تنگ کرد و با خود فکر کرد ، نوه اش که به دنیا بیاید به سرعت برق و باد به سن آنها خواهد رسید و او هم به مدرسه خواهد رفت . زیر لب گفت : «نباید چیزی کم داشته باشه . نمی ذارم دخترم سرشکسته شه .» نفس عمیق کشید و دوباره به راه افتاد . قدم هایش را تند کرد و به طرف چهارراه رفت . موزاییک های زیر پایش یکی در میان لق می زد و آب جمع شده در زیر آن روی پاچه های شلوارش شتک می زد . از میان ماشین هایی که توی شلوغی خروجی بزرگراه ایستاده بودند رد شد . مغازه ها تک وتوک کرکره هایشان را بالا داده بودند . زن کولی ای که بچه کوچکی را با چادر به کولش بسته بود ، از کنارش رد شد . کمی اسفند توی منقل کوچک ریخت . دود از میان زغال ها بلند شد و همان طور که او جلو می رفت ، پشت سرش کشیده می شد . پیرمرد از بوی تند اسفند ، سرفه اش گرفت . دود که دور شد ، شال را از روی صورتش پایین کشید و گوشه ای از پیاده رو ایستاد . بی اختیار یاد زنش افتاد . - مرد توی این سرما و آلودگی با این سینه خراب بیرون می ری که چی؟ حالا من برای دلخوشک دختره یه چیزی گفتم ، تو چرا جدی گرفتی؟این را زنش روز اولی که او می خواست به سر کار برود ، گفته بود؛ اما از شب بعد ، خود زن هرشب برایش غذا آماده می کرد و می گفت : «خوب فکری کردی که نذاشتی آبروی دخترمون بره ها .»سرفه اش که کم شد ، باز صورتش را با شال پوشاند و به راه افتاد . هرچند قدم که برمی داشت ، خمیازه می کشید . چند شب بود که آرام و قرار نداشت . تمام دیشب را پلک روی هم نگذاشته بود . از سرشب می خواست حقیقت را به زنش بگوید ، اما هر بار به یاد حرف های او و دخترش که می افتاد ، پشیمان می شد . حرکات و حرف های مادر و دختر را تا صبح بار ها با خودش مرور کرده بود؛ مثل شب های قبل . - مادر شوهرم گفته ، به جواب سونوگرافی کاری نداشته باش ، ممکنه تشخیصش غلط از آب دربیاد و بچه پسر باشه ، اون وقت می خوای لباس صورتی تنش کنی؟زنش که با شوق پیراهن دخترانه ای را از جعبه بیرون آورده بود ، لبخند روی صورتش خشک شده و دستش بی حرکت مانده بود .او به تلویزیون زل زده بود و به تصویر پلنگی نگاه می کرد که به دنبال آهویی می دوید . با هر خیز آهو تاپ تاپ قلب او تندتر می شد . نگاهش به تصویر بود اما حواسش به حرف های آنها . - مادرجون ، کاش زودتر می گفتی، نصف لباس ها و اسباب بازیها رو پسرونه برمی داشتیم . گرچه ، حالا هم طوری نشده ، هر جوری که هست ، یه چیزایی به خرت وپرت های سیسمونیت اضافه می کنیم . بابات از بیکاری تو خونه حوصله اش سر رفته ، می ره سرکار . بیکاروبیعار نشسته تو خونه که چی.صدای دختر همراه با نعره پلنگ که حالا پریده بود روی آهو ، بلند شده بود . - نه مامان جون راضی به زحمت شما نیستم ، برای بابا سخته که تو این سن و سال ، سرکار بره .زنش که چشمش افتاده بود به لاشه خونیِ آهو ، اخم کرده و گفته بود : «بهتر از اینه که بشینه خونه و این چرت و پرت ها رو نگاه کنه .»یک هفته ای می شد که او برای کار کردن از خانه بیرون می زد .درگیر این فکر و خیال ها بود که به فضای سبزی که چند قدم پایین تر از چهارراه رسید . روی اولین نیمکت نشست . چند مرد با لباس های خاکی و ساکی که از گوشه آن دسته کلنگی بیرون زده بود ، زیر تابلویی که روی آن نوشته شده بود ، سامانه کارگران فصلی و ساختمانی، ایستاده بودند . چند بیل هم کنار شان ، به دیوار تکیه داده بود . نگاه پیرمرد به خیابان بود که وانتی ایستاد و مردی از آن بیرون آمد و داد زد : «قربون ! داداش ! خوب گوش کنید ببینید چی می گم ، اول فکراتون رو بکنید ، بعد تصمیم بگیرید . به چند نفر کارگر پرانرژی احتیاج دارم ، خوب کار کنه تا خوب پول بگیره . اگه مردشید بیایید جلو .» چند مردی که روبه رویش ایستاده بودند ، به طرف وانت دویدند . او ظرف غذایش را از روی نیمکت برداشت و به دنبال آنها رفت . مرد ها تند تند پشت وانت نشستند . پیرمرد که آخر از همه رسیده بود ، ظرفش را به طرف مردی که همان سروانت نشسته بود ، دراز کرد و گفت : «جوون ، کمک کن بیام بالا .» مردی که کارگر ها را صدا کرده بود ، دستش را روی شانه او گذاشت و گفت : «حاجی جون ، قربونت بیا پایین که حوصله دردسر ندارم ، بذار به کارمون برسیم .» مرد جوانی که ظرف غذا را به پیرمرد برگرداند و شانه هایش را به طرف بالا تکان داد . او به طرف نیمکتی که نشسته بود ، برگشت . تکه ابر سیاهی که کمی جلوتر دیده بود ، حالا بالای سرش قرار داشت . دفترچه حسابش را از جیب داخل کتش بیرون آورد و آن را باز کرد و به رقم موجودی نگاه کرد . چند قطره باران روی برگه ریخت . آن را بست و توی جیبش گذاشت . به ساختمان بانکی که آن طرف خیابان بود نگاه کرد . نفس عمیقی کشید . امروز دیگر نمی توانست تا عصر خودش را توی خیابان سرگرم کند و بعد با لبخند به خانه برود و بگوید : «خانم این پول رو بگیر و ببین بچه چی کم و کسر داره براش تهیه کن .» دانه های باران که درشت تر شد او از روی نیمکت بلند شد و از راهی که آمده بود ، برگشت . ناهید نیک بین
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :