menu
جستجو
ورود

ثبت آگهی رایگان

اینجا وقتی باران می بارد

کد مطلب: 3558ناهید نیک بین-مامانی، تندتر. تندترِ تندتر. میخوام برسم به آسمون.ستایش این را میگوید و پایش را توی هوا تکان تکان میدهد. محکم تر هلش میدهم و میگویم: «مامان جون دیر می شه، باید زودتر بریم خونه و به کارهامون برسیم.» او انگار که صدایم را نشنیده باشد، قاه قاه میخندد و داد میزند: «بالاتر... بالاتر...» کمی به عقب میروم که لبه تاب به من نخورد، چشمم میافتد به حجمی از ابرهای سیاه که قسمت شمالیِ آسمان را پوشانده اند. دیگر تاب را هل نمیدهم. ستایش بالاتنه اش را به طرف جلو خم میکند و میگوید: «پس چرا هلم نمیدی؟» به شاخ و برگ درخت ها نگاه میکنم که با وزش باد تکان تکان میخورند. لبه مانتویم که بالا میرود، تازه یادم میآید که لباس های نخی و کفش تابستانی پوشیده ایم. شتاب تاب کم میشود، ستایش سرش را به طرفم میچرخاند.-گفتم چرا هلم نمیدی؟ دوست دارم بازم تاب بخورم.دختری که کنار میله تکیه گاه تاب ها ایستاده، اخم میکند و میگوید: «دیگه نوبت منه.»تکان های تاب که کمتر و کوتاه تر میشود، زنجیر را میگیرم.-یادت رفته برا چی اومدیم بیرون. باید کادو بخریم و برگردیم خونه، مگه نمیخوای امشب بریم خونه دایی؟-اوهوم. یادم نبودش. فقط به حدیث بگو باید بذاره شمعش رو من هم فوت کنم، وگرنه کادوم رو ازش میگیرم.پایش را که روی زمین میکوبد، خاک بلند میشود. دستش را میکشم و میگویم: «خوب نکن بچه، حالا خیلی لباسِ تمیز واسه خودت گذاشتی اینو هم میخوای کثیف کنی. چه قدر گفتم جوراب شلواریِ نوت رو نپوش، شب بیلباس میمونی. حرف که حالیت نمیشه.» به طرف سرسره میدود.-یه دونه سرسره هم برم.به پله های سرسره که میرسیم، دستم را به طرف آسمان بلند میکنم و میگویم: «ابرهای سیاه رو نگاه کن. ببین میخواد بارون بباره.»بیآنکه به من نگاه کند از پله ها بالا میرود.-خوب آسمون که همیشه ابر سیاه داره، پس چرا بارون نمیباره؟-اون سیاهی از آلودگیِ هواست، حالا پاییزه و این ابرها اومدند تو آسمون که ببارند. دیگه هوا سرد شده خوب.در پله های وسطی میایستد و به طرفم میچرخد.-پس چرا باز تابستونه؟پای راستش روی پله میسرد. قلبم هری میریزد، دستم را به طرفش دراز میکنم و میگویم: «کمتر حرف بزن نیفتی. پاهات رو هم موقع پایین اومدن جمع کن که جوراب شلواریت کثیف نشه.»او که بالای پله ها میرسد، بادی تند میوزد، برگ ها و شاخه های شکسته شده درخت ها و چیزهای دیگری که فرصت نمیکنم ببینمشان بین زمین و هوا سرگردان این طرف و آن طرف میروند. چشم هایم را میبندم. صدای گریه ستایش بلند میشود؛ زنگی و کشدار. با چشم های نیمه باز به آن طرف سرسره میروم.-چشام میسوزه.او را بغل میکنم و میگویم: «چشاتو ببند.» سرش را به شانه ام میچسباند. صدای جرینگ جرینگ وسایل بازی قاطیِ زوزه باد میشود. گاهی صدای کنده شدن چیزی از دیوارها شنیده میشود و گاه تکه ای از بیلبوردهای تبلیغاتی و بنرها و چیزهای دیگر دامب و دومب کنان از کنارمان میگذرند. ستایش بیشتر توی بغلم مچاله میشود. به طرف ورودی پارک میروم. هوا تاریک میشود. ابرهای سیاه، کاملاً آسمان بالای سرمان را پوشانده اند. دستم را روی سرش میگذارم، قطره ای باران روی انگشتم میریزد. صدای رعد بلند میشود، پشت سرهم. رگبار باران غافلگیرم میکند. ریه ام پر میشود از بوی نم خاک. حالا همه دست و صورتم خیس شده است. خشکیِ زمین را که سمت راستم میبینم به آن طرف میدوم. زیر درخت بید مجنونی که دور و برش انبوهی از درخت های کاج بلند است، عده ای ایستاده اند. کنارشان میایستم. هرکدام چیزی میگویند.-قدیما که نه هواشناسی دقیقی داشتیم و نه این همه امکانات، لااقل طبیعت این طور گولمون نمیزد.-بارون که نیستش، بلای الهیِ. حالا خوبه که باد قطع شد.ستایش گاه به آنها نگاه میکند و گاه به من.-مامانی تو که میگفتی بارون نعمت خداست.آب نوک موهای دم اسبیاش را با دست میگیرم و میگویم: درسته، نعمت خداست. اومده که همه جارو تمیز کنه. سرش را چند بار تکان میدهد.-اوهوم.از شاخه و برگ درخت قطره قطره آب میریزد. باران کم شده، یکییکی آدم های دور و برمان هم کم میشوند. خم میشوم که ستایش را بغل کنم، خودش را عقب میکشد و میگوید: «می خوام راه برم.» دستش را میگیرم و او را به طرف خودم میکشم.-میگم جوراب شلواری تمیز نداری، حالیت نمیشه.او را بغل میکنم. راه میافتم. سرراهمان، بعضی جاها، آبی سیاه و روغنی دریاچه ای کوچک درست کرده است. هرقدمی که برمیدارم از زیر سنگ ها و موزاییک های لق آب بیرون میزند.از جوی کنار پارک، آب لبریز شده و قوطیهای پلاستیکی، حلبی و... توی باغچه کناری همراه تکان های آب، پس وپیش میروند. از گوشه راست پیاده رو راه میروم. به سر کوچه مان که میرسیم نفس راحتی میکشم؛ اما وقتی توی کوچه میپیچم، از دیدنِ دریاچه ای که انتهای کوچه، درست کنار در و دیوار خانه مان به وجود آمده پاهایم بیحرکت میماند. ستایش داد میزند: «آخ جون دریا.» او را زمین میگذارم، میدود، دستش را میگیرم و به طرفم میکشم و میگویم: «کجا میری؟» قطره های ریز باران دوباره شروع به باریدن میکند. زیر بالکن خانه ای میایستیم. چشم هایم را برای لحظه ای میبندم تا فکر چاره کنم که صدای ستایش بلند میشود.-مامانی جون راست میگفتی که بارون بباره همه چیزا تمیز میشند.چشم هایم را باز میکنم. ستایش با چشم های درشت شده به روبه رو نگاه میکند. رد نگاهش را میگیرم. زیر سطل مکانیزه زباله چند موشِ آب کشیده، گوشه ای کز کرده اند. نگاهم به موش هاست که ماشینی با سرعت از کنارمان رد میشود. آب از زیر لاستیک هایش به طرفمان میپاشد. خم میشوم. چشمم میافتد به لکه های قهوه ای و سیاه رنگ روی جوراب شلواری ستایش.-ذلیل شده چه قدر گفتم این جوراب شلواری رو نپوش.ستایش لب میچیند. قطره آبی که از نوک بینیاش آویزان است، روی لبش میریزد. رنگِ صورتش مثل گچ سفید شده. دلم برایش میسوزد. دستش را میگیرم و میگویم: «بدو بریم طرف دریاچه.» صدای ستایش میان صدای شالاپ و شلوپ آب بلند میشود.-مامانی کادو نخریدیم.

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 228

فهرست مطالب شماره 228

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

دیدگاه خوانندگان :


دیدگاه خود را به اشتراک بگذارید

صفحه اصلی خانه
×