داربست
نشسته بودیم کنار هم روی کاناپه. من و مادر. نگاه هر دومان به اسکناس های ولو شده بر روی میز بود. دوساعتی بود که برای خرج کردنش تصمیم می گرفتیم . رسیدن به یک نتیجه خوب و همه پسند ، خیلی سخت بود. مادر می گفت : آدم دلش نمی یاد دست به این پول ها بزنه، وقتی یاد این می افتم ، بابات از صبح تا شب مجبوره که رو داربست بایسته دیوارها رو سیمان کنه، مو به تنم سیخ می شه. من که از وقتی پول های پس انداز شده را دیده بودم، دل تو دلم نبود ، در جوابش می گفتم: پول واسه خرج کردنِ دیگه مامان جونم. ساعتی بود که از تکرار این جمله ها دست کشیده بودیم و برای پول ها نقشه های جور واجور می کشیدیم. صدای زوزۀ باد که داشت سعی می کرد، از درز در و پنجره وارد خانه شود را شنیدم، بی اختیار به یاد مسافرت افتادم . داد زدم : اصلاً بریم شمال. چشم های مادر دوباره تنگ شد . لب هایش شکل لبخند گرفت . -راست می گی ها، تو اولین تعطیلات می ریم مسافرت. اما آدم تو تعطیلات ، شمال بره به غلط کردن می افته، از بس شلوغه. بذار بابات بیاد . پنجره که با شدت باز شد ، دهان مادر نیمه باز ماند و حرفش ناتمام. زوزه باد ، هو هو شده بود . پرده توی هوا می رقصید. پنجره چندین بار باز و بسته شد . هر بار کلی خاک وارد خانه می شد . دوتایی از جا بلند شدیم و به طرف پنجره دویدیم . از هر طرف صدای شکسته شدن شیشه و ترق و تروق جابه جایی و برخورد چیزهایی به زمین شنیده می شد. مادر پنجره را که بست جرأت کردم روبه روی شیشه بایستم. برای یک لحظه نفسم بند آمد. آسمان کبود شده بود. حجمی از سیاهی توی هوا بالا و پایین می رفت. چیزهایی مثل لباس و پلاستیک و کاغذهای رنگارنگ بین زمین و آسمان سرگردان بودند. یک هو سرم داغ شد ، داد زدم : بابا مادر روبه رویم ، به پشت ایستاده بود. این بار از پنجره اتاق خواب داشت بیرون را نگاه می کرد، به طرفم چرخید و با دست به روی پیشانی اش زد و گفت : یا خدا. گوشی اش را از روی پاتختی برداشت و شماره گرفت. الو که گفت ، خیالم راحت شد. به دستشویی رفتم و دهانم را شستم . بیرون که آمدم ، گوشی باز توی دستش بود . به طرفش رفتم و گفتم : مگه با بابا حرف نزدی؟ مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت : تا گفت الو صدا قطع شد. با حوله دست و صورتم را خشک کردم و گفتم : خوب همین که جوابت رو داده یعنی سالمه دیگه. وقتی هوا کمی روشن شد و صدای باران بند آمد مادر به ساعت نگاه کرد و گفت: دختر بابات دیر نکرده؟ به ساعت گوشی ام نگاه کردم. بابا معمولاً ساعت پنج خانه بود و نیم ساعت بود که دیر کرده بود. شماره اش را گرفتم . در دسترس نبود. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. سرم را به شیشه چسباندم. نگاهم به شاخ و برگ شکسته شده درخت چنار روبه رو بود ، که تلفن خانه زنگ زد. مادر زودتر از من به تلفن رسید. طوری به طرف مقابل جواب می داد که خوب می توانستم بفهمم ، او غریبه است. چی . بله . درسته. ای وای. برای لحظه ای نگاهش روی صورتم مات ماند. لب هایش انگار روی هم قفل شده بود. گوشی را از دستش گرفتم. صدای مرد، پشت خط تکرار می شد. -خانم صدای من رو می شنوید. با صدای بلند گفتم : بله ، امرتان رو بفرمایید. مرد گفت : گوشی ...گوشی. این بار صدای پدر به گوشم رسید. -بابا جون همون طور که این آقا گفتند ، چیزیم نیست، یه کم پام ضرب دیده ، شانس آوردم طبقه پایین رو سیمان می کردیم. الآن هم زنگ زدم خبر بدم که نگرانم نباشید. فقط تا یادم نرفته بگم که به مادرت بگو یه کم پول بیاره بیمارستان. گوشی را گذاشتم و به مادر که هی دستش را به طرفم دراز می کرد، گفتم : خدارو شکر بابا که طوریش نیست . مادر بلند شد و گفت : آماده شو و به آژانس زنگ بزن که بریم دنبالش. مشخصه دیگه؟ شانه هایم را به طرف بالا تکان دادم و گفتم : خدا کنه. من روپوشم را از چوب لباسی برداشتم و به مادر نگاه کردم که داشت اسکناس ها را از روی زمین جمع می کرد. ناهید نیک بین
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :