همسایه محترم
ناهید نیک بین هر وقت چشمم به پنجره های بسته خانه می افتد، خاطره اولین برخورد با همسایه محترم توی ذهنم زنده می شود. تاریخ دقیق آمدنشان به ساختمانمان را به خاطر نمی آورم، اما فصلی که آنها تشریف فرما شدند هیچ وقت از یاد نمی رود. اواسط مرداد ماه بود. آن شب سر سرویس کولر و سروصدای آن کلی با امیر دعوا کرده بودم. یادم هست برای صرفه جویی در مصرف آب و برق و همین طور جریان پیدا کردن هوا توی ساختمان و خلاص شدن از سروصدای کولری که امیر فرصت نمی کرد تعمیرش کند، پنجره های هال و اتاق خواب را باز گذاشته بودم که از گرمای خانه کم شود. تنها حسن واحد ما این بود که از ساختمان های مجاور دید نداشت و وقتی پنجره ها را باز می گذاشتیم، باد می وزید و گرمای خانه کمتر احساس می شد. بادی نسبتاً خنک خوابی آرام را به چشم هایمان می آورد. آن شب چشم هایم گرم شده بود که یک مرتبه صدای دادوفریادی از کوچه بلند شد. خودم را به پنجره رساندم. قسمت هایی از کوچه که زیر نور چراغ برق قرار داشت، روشن بود. ماشین نیسانی روبه روی در ساختمان ما پارک شده بود. چند مرد و یک زن و دختربچه ای کنار ماشین ایستاده بودند. زن چادر روشنی روی سرش بود. پره های چادرش را پشت گردنش گره زده بود. داد می زد و صحبت می کرد. مردی که بالای نیسان ایستاده بود هم با صدای بلند جوابش را می داد. صدای زن را دیگر نشنیده بودم. سروصدای دختربچه همراهشان تمام کوچه را پر کرده بود. او گاه جیغ می کشید و گاه پایین و بالا می پرید. زن که داشت سبد پر از ظرف و قابلمه را از دست مرد می گرفت، داد زد: هووووی... کمتر بالا و پایین بپر! دختربچه بی اعتنا به او ورجه وورجه می کرد. در پارکینگ که باز شد، مطمئن شدم که آنها قصد دارند ساکن یکی از واحدهای ساختمان ما بشوند. تمام ذهنم پر شد از فکر و خیال واحد خالی زیر آپارتمان ما. با صدای امیرکه از اتاق خواب به گوش می رسید، از فکر و خیال واحد پایینی بیرون آمدم. کوچه چه خبره؟ کورمال کورمال به طرف اتاق خواب رفتم و گفتم : فکر کنم واحد پایینی ما اسباب آورده. -این موقع شب؟ مدیر ساختمون گفته بود یه بنده خدایی از شهرستان می خواد اسباب بیاره. سروصدا به راه پله ها رسیده بود. امیر سر جایش وول می زد و نچ نچ می کرد. دوباره بلند شدم. لامپ آشپزخانه را روشن کردم و شروع کردم به راه رفتن. از فکر اینکه امیر به سیم آخر بزند و با همسایه جدید دعوایش بشود، تمام بدنم داغ شده بود. وقتی صدای تق تق افتادن چیزهایی از تو راه پله بلند شد، حدس زدم سبد پر از ظرف و قابلمه از دستشان ول شده باشد. هول هولکی به طرف اتاق خواب دویدم و گفتم: دیگه آخراشه. امیر روی تخت نشسته بود و سرش را بین دو دستش گرفته بود. از بین جمله هایی که آهسته زمزمه می کرد، فقط این را شنیدم: لعنت خدا بر شیطان... نمی دانستم چطور آرامش کنم. حرکت پرده اتاق خواب که با وزش باد می رقصید، بیشتر و بیشتر می شد. هنوز سروصدای همسایه به گوش می رسید. امیر سرش را از میان دست هایش بیرون کشید. آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که لرزشش را خودم هم می فهمیدم، گفتم: گفتم که زیاد وسیله ندارن! الانه که تموم بشه! -دیوونه شدی نصف شبی؟ چرا پنجره رو بستی؟ به طرف هال رفتم کولر را روشن کردم. دوباره کورمال کورمال به طرف اتاق خواب رفتم. روی تخت دراز کشیدم. سروصدای کولر مثل لالایی توی گوشم زمزمه می کرد. امیر با صدای آهسته گفت: فردا یکی رو می یارم کولر رو تعمیر کنه. من که از سروصدای بیرون نجات پیدا کرده بودم، گفتم: چکارش داری؟! اگه موتورش عیبی نداره، بذار همین طور کار کنه. جواب امیر را نشنیدم. حالا دیگر هیچ صدایی جز صدای کولر به گوش نمی رسید.
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :