لال شوید کلاغ ها
(به یاد پنجم دی ماه سالروز زلزله بم؛ البته کمی با تأخیر) کلاغ ها دسته جمعی و پشت سر هم غار غار می کنند. مثل همیشه منتظرم صدای مادر بلند شود و جیغ های عجیب وغریب گوش خراش از ته حلقش بیرون بیاید، اما نمی آید. صدای ناله هایش هم قطع شده است. هر کاری می کنم تصویرش هم توی ذهنم نقش نمی بندد، فقط هیکلش را با صورتی محو می بینم که زیر نخل ها ایستاده است و دستش را تند تند توی هوا تکان می دهد و برای کلاغ ها با همان جیغ ها و حرف هایی که یادم نمانده است، خط ونشان می کشد. بیشتر اوقات می پرند و از باغ دور می شوند، آن موقع که با سنگ می زندشان. اما آن روز که پدر رفت، کلاغ ها هم مثل من انگار حواسشان به برق النگوهای مادر بود، که بی اعتنا به هوار او غار غارکنان از روی شاخه یک درخت به شاخه دیگر می پریدند و صدایشان را بلندتر می کردند. لال شوید! چند روز گذشته است از غارغار بی موقعتان، نمی دانم؟! روز و شب دیگر از دستم دررفته اند. از نوری کم رنگ که تو می آید، می فهمم روز شده است. صدای کلاغ ها روزها بیشتر می شود اما صدای زوزه سگ ها شب ها به گوش می رسد. صدای واق واق پشت سر همشان از وقتی که بوهایی مثل بوی مردار به دماغم می رسد و معده خالی ام را می جوشاند، زیاد شده است. روز و شب را گم کرده ام. باز هم کلاغ ها. یک چیزی از تو به دلم چنگ می زند مثل آن روز که پدر رطب های چیده شده را بار وانت کرد و برای فروش به بم برد. آن روز ساعت ها به طرف کلاغ ها سنگ پرت کردم و مثل مادر جیغ کشیدم تا نحسیِ خبری که می خواهند با غارغارشان بدهند، از خانه دور شود. پدر برنگشت اما فردا که عمو مجید به بم رفت ، بقچه پول های پدر را که النگو هم توی آن بود به مادر داد. از لابه لای آهن پاره های ماشین آن را پیدا کرده بود. لال شوید کلاغ ها! نمی دانم چرا حالا گریه ام نمی گیرد. انگار خاک، آب چشم هایم را خشک کرده است. نعره همراه آن تکان در صبح زود یک روز زمستانی از صدای شما نحس تر بود. حتی فرصت نکردم جیغ بکشم. کمد لباس ها که بالای سرم کج شده و به دیوار گیر کرده است، گاهی تکان کوچکی می خورد و تکه هایی از خشت دیوار را روی بدنم می ریزد. با دست راستم که از تمام بدنم فقط آن را می توانم تکان بدهم، خاک روی صورتم را پاک می کنم. بی خیال النگو می شوم با مشت به دیوار می زنم. دستم بی رمق کنارم می افتد. پلک هایم بی اختیار روی هم می رود. لغزش شن را توی چشمم حس می کنم. صدای خش خشی از بالای سرم به گوشم می رسد. نکند موش خرما باشد؛ اما نه، انگار کسی دارد آن بالا راه می رود. به خاک هایی که جلوی دریچه را پوشانده است، چنگ می زنم. آنجا سوراخی می شود. دستم را به زور از آن رد می کنم. بادی خنک به دستم می خورد. صدای خش خش نزدیک تر می شود. جیغ می زنم؛ اما صدایی از دهانم بیرون نمی آید، خاک گلوله شده و راه گلویم را بسته است. چیزی به دستم می خورد. یک چیز سفت مثل نوک کفش. داد می زنم: کمکم کنید، من زنده ام. فقط صدای خس خس سینه ام بلند می شود. هر چه زور برایم مانده است را به دست هایم می دهم. انگشت هایم تکان تکان می خورد، این را از سرخوردنشان روی انگشت های بزرگی که مثل انگشت های پدر است، می فهمم. انگشت ها برای لحظه ای دور می شوند. خوب گوش می دهم شاید صدای کنده شدن خاک را بشنوم؛ اما فقط صدای واق واق سگ هایی می آید که نزدیک و نزدیک تر می شود. انگشت ها دوباره برمی گردند. گرمی ایشان را روی دستم حس می کنم. نوک انگشت هایم را فشار می دهند. دستی دیگر مچم را می گیرد. تیزی لبه های النگو از مچ دست تا نوک انگشت هایم کشیده می شود. دو دست با هم دستم را رها می کنند. باز صدای خش خش بلند می شود. این بار صدا از من دور می شود. از سردی انگشت هایم لرزم می گیرد. صدای تق و توق می آید. تکه های بزرگ خشت، از زیر کمد، کنار صورتم می ریزد. گوشم پر از خاک می شود. دیگر صداها را نمی شنوم. نه صدای زوزه شغال ها و نه واق واق سگ ها و نه حتی غارغار کلاغ ها را. ناهید نیک بین
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :