خواب زمستانی
فیلم خواب زمستانی، به کارگردانی نوری بیلگه جیگلان، درامِ خانگیِ طولانی مدتی است که مستقیماً به موضوع فضا (شهر) نمی پردازد؛ اما تلویحاً دربردارنده نکات و اشاراتی است که نشان دهنده حساسیتِ آن به این موضوع است. شخصیتِ اصلی فیلم، آیدین خان نام دارد. آیدین خان بازیگر بازنشسته تئاتر میان سالی است که مالک و مدیر هتلی محلی به ارث رسیده از پدرش در منطقه ای سردسیر، سنگلاخی، با روستاهایی کم-تراکم، پراکنده و محروم است. او در کنار هتل، از اجاره بهای خانه ها و مغازه هایی روستایی که آن ها نیز از پدرش به ارث رسیده ارتزاق می کند و به عبارتی ازنظر جایگاه طبقاتی فردی شبه-فئودال و خُرده-بورژوا با سرمایه فرهنگی نسبتاً بالا به شمار می رود. آیدین خان مستقیماً با مستاجرین خود روبه رو نمی شود و تمامی امور را بر عهده وکیل و مباشرش هدایت گذاشته است و این چنین فراغت یافته تا در ستون یک روزنامه محلی یادداشت هایی خودبینانه، فضل فروشانه و مضحک بنویسد و با همسر زیبا و جوانش نیهال و خواهر مطلقه اش نجلا رفتاری رئیس گونه و از بالا داشته باشد. نیهال و نجلا از آیدین -و نیز از خودشان- به خاطرِ وابستگی به ثروت بادآورده اش و حبس شدن در یک منطقه لم یزرع بسیار سرد به دوراز کلان شهر استانبول متنفرند. آیدین دوست دارد چنین به نظر برسد که مردی جهان دیده و عقل کل است. جغرافیایِ فیلم خواب زمستانی دارای عظمت و شکوهی ترسناک است: دشتی پهناور و زمستانی که با شکلِ سنگلاخی اش شبیه سیاره ای بیگانه به نظر می رسد، یا سیاره ای که در آن شخصیت های فیلم، آخرین بازماندگان بشرند. این فضا (زمان-جایگاهِ) غول پیکر، زمینه و بستری هیپنوتیزم کننده و مسحورکننده و همچنین زمینه ای برای رنج، غم و پوچیِ یک درام خانگی است. تنش های اساسی فیلم از جایی شروع می شود که پسرِ یکی از مستاجرینِ آیدین خان که به دلیلِ تأخیر در پرداخت کرایه خانه بخشی از اثاثیه منزلش مصادره شده، سنگی به سمت شیشه ماشینِ آیدین خان پرتاب می کند؛ اما آنچه شکسته می شود فراتر از شیشه خودروی اوست؛ آنچه در ادامه فیلم خواهیم دید زندگیِ خصوصی درهم شکسته آیدین خان است. ما همچنین شاهد درهم شکسته شدن خانواده این مستأجر زیرِ فشار فقر و بیکاری هستیم: پدری که به دلیل دعواهای ناموسی از کار بیکار شده و به مشروبات الکلی روی آورده؛ برادری فداکار به نام حمدی که امام جمعه مسجد روستاست و سعی در فرونشاندن و مصالحه با آیدین خان بر سر مسائل پیش آمده با او دارد، مادربزرگِ سالخورده ای که از حداقل امکانات درمانی محروم است؛ همسری که حتی امنیت بدنی ندارد و کودکی که برای التیام غرورِ زخم خورده پدرش جانش را با پرتاب سنگ به خطر می اندازد؛ و بخشی از همه این مشکلات معلولِ خشونتی است که مستقیم یا غیرمستقیم به واسطه مالکیتِ زمین و فضا بر کسانی که از این قدرت نا برخوردارند اعمال می شود. فیلم پُر از جزییات و دیالوگ هایی است که افزون بر ارزش هنری قابلیت تفاسیر فلسفی، جامعه شناسانه و را دارد. یکی از این صحنه های مُهم، جایی است که حاج حمدی (امام جمعه مسجد و یکی از مستاجرین آیدین خان) در اتاق آیدین خان منتظر اوست. آیدین خان در لحظه وارد شدن به اتاق کفش گِلی او را بیرون از اتاق می بیند و با اکراه آن را کنار می زند و وارد می شود. بعد از ورود و خوش آمد گویی به حمدی، خطاب به او می گوید: کفش ها تو درنمی آوردی. زیاد هم تمیز نیست اینجا. بزار من یه دمپایی برات پیدا کنم . حمدی می گوید چیز مهمی نیست آیدین خان می گوید: نه نمی شه صبر کن! زمین سرده اینجا درنهایت در صحنه ای طنزآلود البته طنزِ سیاه و تلخ- خدمتکار خانه دمپایی زنانه برای حمدی می آورد. اما این اهمیت پوشیدن دمپایی ازنظر جامعه شناسانه چگونه تبیین می شود؟ پیر بوردیو در این باب می گوید: کارفرمایان خُرد (کوچک) صنعتی و تجاری (صورت امروزیِ خواروبارفروشانِ قدیمی که هنرمندان از آن ها متنفر بودند)، گروهی اند که غالباً می گویند همیشه پیش از شام دمپایی روفرشی به پا می کنند؛ درحالی که متخصصانِ حرفه ای و مدیران ارشد بیش از همه با این نماد خُرده-بورژوازی مخالفت می کنند. به ویژه مصرفِ زیاد دمپاییِ روفرشی در میان زنانِ طبقه کارگر (چه شهری، چه روستایی) بی گمان بازتابِ رابطه با بدن و رابطه با خودنمایی است که زندانی و محدود بودن در چارچوب و خانه و زندگیِ خانگی را می رساند. در فیلم خواب زمستانی نیز این دمپایی نمادی از جایگاه و ذهنیت طبقاتی است. این که چگونه جزییاتی بی اهمیت در برابر مسائل اساسیِ زندگی طبقات فرودست تر اهمیت اساسی می یابند. گویی بدون دمپاییِ نمی توان ثانیه ای به سر کرد؛ اما این که خانواده ای با مصادره شدن یخچال، تلویزیونشان و ... به دلیل ناتوانی در پرداخت کرایه خانه بدون این وسایل اساسی ادامه زندگی دهند موضوع مهمی نیست! آیدین خان! ذهنی فاقد درکِ تاریخی و جغرافیایی دارد. او بدون آگاهیِ لازم، جزییات برآمده از برخوردهای روزمره اش را در مقالاتِ مضحکش در ستونِ آن روزنامه محلی واتاب می دهد. او وقتی می بیند پای حمدی (امام جمعه مسجد روستا) بو می دهد؛ آن را در یادداشتی با عنوان فقدان حس زیبایی شناسی در روستاهای آناتولی نقد می کند؛ اما این واقعیتِ اساسی را نمی تواند درک کند که حمدی برای رسیدن به هتل او چند کیلومتر را با پای پیاده طی کرده است؛ آن چنان که بودلر در نقد بالزاک گفته بود: او روزی با تصاویری بس زیبا مواجه شد-تصویری از یک صحنه زمستانیِ سودایی، با انبوهِ قندیل ها، و اینجاوآنجا چند کلبه و شماری از دهقان های مفلوک- و پس از خیره شدن به خانه کوچکی که ستونِ باریکی از دود از آن برمی خاست، ناگهان فریاد کشید وه که چه زیباست! ولی آنان در کلبه مشغولِ چه کارند؟ چه افکاری در سردارند؟ غم و اندوهشان چیست؟ آیا محصول امسال خوب بوده است؟ lsquo;بی شک باید جوابِ طلبکارها را بدهند.
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :