معماری مدرن چگونه رخ داد؟
چگونه از معماری ِ پر از تزیین و جزییات، به ساختمان هایی ساده و خالی از جزییات رسیدیم و چرا چهره و حس ساختمان ها در اوایل قرن بیستم چنین تغییر دراماتیکی به خود دیدند؟ تاریخ می گوید که مدرنیسم انگیزش آرمان گرایانه ای بود که از لاشه فیزیکی، اخلاقی و روانیِ جنگ جهانی اول، جوانه زد. اگرچه عوامل مختلفی در این اتفاق مؤثر بوده اند، این توضیح و توجیه –بااینکه کاملا صحیح است- تمام ابعاد قضیه را آشکار نمی کند. پیشرفت های اخیر در علم عصب شناسی، به عامل مهم دیگری اشاره دارند: یکی از دلایل تفاوت معماری مدرن با ساختمان های قدیم، این بود که بنیان گذاران اصلی آن اساسا دنیا را به حالت «عادی» نمی دیدند؛ یعنی نمی توانستند ببینند. مغزهای آن ها تحت تأثیر آسیب های جنگ، دگرگون شده بود؛ یا مانند لوکوربوزیه، اختلال مغزیِ ژنتیک داشتند. گرچه نظرات آن ها درباره «طراحی خوب» نشانگر استعداد، بلندپروازی و انگیزه آن ها است، اما علاج ها و اصلاحات مدنظرشان اشاره به اختلالات مغزی خاصی دارد. اخیرا تعدادی نویسنده و پزشکْ لوکوربوزیه، پدرِ معماری مدرن، را فردی اوتیسمی توصیف کرده اند. نویسنده هایی چون آنتونی دنیلز (منتقد و روانپزشک) و نیکولاس فاکس وبر (تذکره نویس)، به این نتیجه رسیده اند که این معمار سوئیسی-فرانسوی دارای ملاک های تشخیصی طیف اوتیسم بود. آن ها درباره ارتباطات اجتماعی ضعیف، رفتارهای تکرارشونده، تمرکزهای آنرمال (ازجمله شیفتگی او به بتن) و بی علاقگی وی نسبت به دیگران صحبت کرده اند. افرادی که در این طیف قرار دارند نه تنها با ارتباطات اجتماعی مشکل دارند، بلکه با فزون انباشتگی بصری مواجه اند که به آن «hyperarousal» گفته می شود. پس تعجبی ندارد که لوکوربوزیه ویلا ساوا را به حدی ساده می کند که شبیه جعبه ای روی چند ستون شود، نه آن چیزی که درواقع هست: خانه ییلاقیِ زوجی پولدار؛ یا اینکه چرا موزه ملی هنر غرب در توکیو- که دو دهه بعد تکمیل شد- آن قدر بتن خالص داشت. طرح های لوکوربوزیه احتمالاً واکنش های وی به مغز غیرمعمولی اش بود؛ او می کوشید محرک ها را کم کند، تا مغزی مملو از شور و جنبش را آرام کند. در عصر بیولوژی –چنان که قرن 21 اکنون به آن ملقب شده است- توضیحات جدیدی در مورد اینکه چرا افراد دارای اوتیسم تمایل دارند صحنه ها را ساده تر کنند، ارائه شده است: درواقع افراد اوتیسمی بیش ازاندازه اتصالات مغزی (سیناپس و نورون) دارند. این فزون انباشتگی باعث می شود این افراد نتوانند تعادل عاطفی داشته باشند یا به عبارت ساده تر نتوانند در طول روز ثبات خود را حفظ کنند. اینکه لوکوربوزیه از نفرتش از غوغای پیاده روهای پاریس می نویسد، اکنون توجیه مناسبی دارد. او در «به سوی معماری نوین» می نویسد: «ما باید خیابان را نابود کنیم». تصور وی درباره شهر آینده شامل برج های منفرد و بزرگ راه ها بود و هیچ فردی هم در طرح ها دیده نمی شد. جنگ جهانی اول بر دیگر مؤسسان معماری مدرن ، به دلایل شخصی مختلف، تأثیر قابل توجهی داشت. هم والتر گروپیوس که دستور کار مدرن را در 1930 به مدرسه ی طراحی دانشگاه هاروارد برد و هم لودویگ میس وندروهه که همان کار را در موسسه تکنولوژی ایلینوی انجام داد، احتمالا از اختلال استرسی پس از سانحه، یا از آسیب مغزی ناشی از خدمت اجباری در ارتش آلمان، که در جنگ چهارساله بیش از دو میلیون تلفات داشت، رنج می بردند. اما چه اهمیتی دارد که خالقان معماری مدرن در قرن بیستم دچار آسیب مغزی و اختلالات روانی بودند؟ اول اینکه این اطلاعات شناخت ما را از چگونگی پیدایی معماری مدرن دوباره شکل می دهد. اکنون ما می توانیم بهتر درک کنیم، هرچند تا حدی، چرا ساختمان های مدرن چنان متفاوت از ساختمان های قدیمی یا سنتی بودند: افراد با روابط ضعیف تر و تمرکزهای غیرعادی این رویکرد معمارانه را به وجود آوردند، به همراه جهانی زخمی که با شتاب می خواست گذشته را دفن کند و ساختار اقتصادی ای که تمایل بسیاری داشت از آن سود ببرد. دانشمندان علوم شناختی می گویند: «تمرکز و دل بستگی ها موتور محرک کنجکاوی هستند» و این گزاره واقعی است، چه مغزمان چشم های ما را به سوی تبلیغات هدایت کنند و چه معماری؛ چیزی که مغز ما را ناخودآگاه مجبور می کند تا به آن نگاه کنیم (یا ما را محو آن می کند) چیزی است که آگاهانه بر آن تمرکز می کنیم؛ با کمک ابزار بیومتریک ما برای اولین بار در تاریخ می توانیم «ببینیم» افرادی که اختلالاتی چون اوتیسم و PTSD دارند، به شیوه معمولی واقعیت را درک نمی کنند و متمرکز نمی شوند. بنابراین همچنین می توانیم نتیجه بگیریم که معمارهایی که چنین اختلالاتی دارند نمی توانند چارچوب ساختمان هایی را که مردم نیاز دارند ببینند، حس کنند و احساس خوبی داشته باشند، را فراهم کنند. جدایی ای که مردم در جوار ساختمان ها و بافت شهری مدرن احساس می کنند خود بازتابِ جدایی ای است که افراد دارای PTSD و ASD نسبت به دیگران دارند. وقتی به آن فکر می کنید، کاملا منطقی به نظر می رسد: کسانی که روابط محدودی دارند نمی توانند معماری ای خلق کنند که تسهیل کننده روابط انسانی باشد. بااین حال تمام چیزی که عصب شناسی به ما نشان می دهد، چیزی نو، هیجان انگیز و مثبت است: مسیری برای معماری قرن 21ام. اینکه بدانیم مغز ما حاصل 3٫6 میلیارد سال فرگشت است و همچنین پذیرش این حقیقت که فعالیت ناخودآگاه مغز هادیِ رفتار آگاهانه ی ماست، تعیین کننده این چارچوب این مسیر جدید است. اینکه بپذیریم ادراک بشری وابسته (نسبتی) است، این چارچوب جدید را برای معماری ای که حامیِ سلامت انسانی و رفاه اجتماعی است، مشخص می کند. استیو جابز می گوید «هرچه فهم ما از تجربه ی انسانی گسترده تر باشد، به همان میزان طرحی بهتر خواهیم داشت». قطعا اگر این اصل اپل را به چنین موفقیتی رسانده است، به این فکر کنید که به عنوان بنیان طراحی سکونت گاه های انسانی چه چیزی می تواند به بار آورد؟
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :