سفری هم راه با اسطوره به ارس
گروه معماری و دکوراسیون: کمتر معماری در ایران پیدا میشود که روابط تاثیرگذار میان ادبیات فارسی و معماری این حوزه جغرافیایی را انکار نماید.متنی که میخوانید شرح سفرنامۀ جمعی به آذربایجان، اردبیل و جلفا است که از خلال توصیف اسطوره ای از شکل گیری رود ارس نگاشته شده است. رودخانه ای که از پیوستن دو رود کوچکتر به نام های آراز و کور در دشت های جلفا جاری میشود. در روزگاران قدیم دختر زیبایی به نام کور و پسر رشید و جسوری به نام آراز زندگی میکردند؛ آنها همدیگر را نمی شناختند...عاشیق ها دربارۀ این دو ترانه های بسیاری سرودند و در مجالس عروسی خواندند. شهرت این دو در همه جا پیچیده بود... جادۀ اسالم به خلخال؛ آسمان ابریست. بادها هم که خبر از تغییر فصل میدهند. پاییز به درختان نرسیده هنوز. پر از سبز است همه جا. پر از مه. خزر که در خونت جاری باشد خوب خواهی فهمید الآن است که باران بزند. هنگامی که میدوی قطرات آب به صورتت میخورد. خاک هم که زیر پایت پرنیان آید همی میشود. از تمام ِ زیباییهای این جاده به شرطی میتوانی بگذری که امید برگشت دوباره ای باشد، بگذار نخست آن گوشۀ دنج را از آن خود کنیم. آراز که ترانه های وصف کور را شنید به دنبال او به راه اُفتاد. دریاچۀ نئور؛ همه جا را تاریکی گرفته، اما تو که خوب میدانی چقدر فرق دارد تاریکی با تاریکی. این تاریکی کنار ِ آتش، همین چند ساعت ِ دیگر میشود یک طلوع به یاد ماندنی دل انگیز. همین چند ساعت ِ دیگر خورشید از آن دورها سر میزند و تمام ِ این ستاره های ریخته میروند آن دورتر. آن وقت یک بادی هم خواهد وزید، یک ابرکی هم در آسمان پدیدار خواهد شد، دو سه قطره بارانی که تر کند، هم. که تو حواست باشد هنوز هم می توان دوست داشت. و تو باز خوب میدانی که چقدر فرق دارد دوست داشتن با دوست داشتن. آن دو همدیگر را یافتند و پسندیدند اما جادوگر بدخواه آنان را به رودخانه های جدا از هم مبدل ساخت. دو رود جدا از هم از میان جنگل های انبوه و کوهستان های سترگ عبور کردند و در دشت وسیع جاری شدند... اردبیل؛ کنار ِ حوله های رنگی ِ آویزان شده کنار خیابان. کنار استخر های آب گرم. کنار همه سُرمه ایها و طلاییهای سقف ِ بقعه شیخ صفی اردبیلی که هی میآیند و میروند و در هم میپیچند. اگر شمال، سرزمین ِ رنگ سبزها باشد و شیراز سرزمین رنگ قرمز ها مثلاً، اردبیل سرزمین تمام ِ رنگ هاست. آدم باید برود در تمام ِ اینها قدم بزند. حلوای سیاه بخورد. بنشیند کنار یک جمع ِ دوست داشتنی سر ِ یک سفره و آش دوغ بخورد و تو سُر خوردن ِ خنده را ببینی ته ِ نگاه همه. که بلد شوی در لحظه خوشبخت باشی که حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت. آن قدر خوشبخت که تمام ِ راه برگشت به هتل را کوچه لره سو سپمیشم بخوانی و تو که خوب می دانی چقدر : آنان برای رسیدن به هم جانفشانی مینمودند. در این مسیر عاشقان جادو شده دیگری در هیئت رودهای کوچک و بزرگ به ایشان پیوستند. کور و آراز رفته رفته خروشان تر میشدند... بازار بزرگ تبریز؛ پر از دیوار ها و درهای قدیمی، حجره های قدیمی، فرش های قدیمی، سماور های قدیمی، نقره های قدیمی. شاید بخندی که بگویم حتی پر از آفتابه های قدیمی. اینجا از آسمان و زمینش قدیم میبارد. انگار یک حس ِ آشنای قدیمی بهت بگوید من ِ قدیمی ات چند صدسال پیش کنار این دیوار ها نفس میکشیده است. لابه لای همین کوچه ها راه رفته است. عاشق شده است: و خوب خودت خوب می دانی لابد که یک روز ِ قدیمی هم همه چیز را گذاشته و گذشته است. و حالا تو در صد سال ِ بعد از آن دوباره عاشق ِ تمام قدیم هایش شده ای. در روزی از روزها دشت ِ تشنه مُغان فریاد برآورد و آن دو را به سوی خود فراخواند... قره کلیسا؛ ما و غروب و تنهایی با هم رسیدیم به کلیسا. نه، ما و غروب و تنهایی و آن سه کودک ِ کنار کلیسا. همان سه کودکی که پاکی روی پوستشان زُق زُق میکرد. همان سه کودکی که دستشان را میگرفتی انگار هزاران و یک قلب درشان میتپید. آنقدر که میتوانستیم خدا را از لابه لای انگشتانشان برچینیم که برچیدیم. ببینیم که دیدیم، صدا بزنیم که زدیم. لحظه ها در حیاط پاییزی کلیسا نشستیم و دعا خواندیم و فکر کردیم. به هیچی. گاهی آدم هم باید به هیچی فکر کند. به سکوت سخن بگوید. خُب خودت خوب میدانی لابد که: غم از دل برود چون تو بیایی. خدا هم که عشق بازی خوب بلد است. آرام با یک باد به صورتت میزند. به قلبت می ریزد و تو سرشار میشوی. میفهمی که حواسش بهت هست. حواسش بهت بوده اصلاً از همان ابتدا. آن قدر که تو پنج روزت را برداری و بیایی کنارش بنشینی در حیاط پاییزی همین کلیسا. آن قدر که مدام زیر لب آن عاشق ترین عاشقانه سعدی را تکرار کنی: پس از چندین ماه دیدار این عاشق و معشوق در خاک مغان میّسر گشت. آنان به هم پیوستند و به بی انتهای خزر سرازیر شدند.” سرزمین جُلفا، رود ارس؛ رسیده ایم به آن آخرهای افسانه. اینجا سرزمین ِ افسانه هاست. افسانه کور و آراز. افسانه عباس میرزا، افسانه آن دو سرباز کنار ِ پل. افسانه غرق شدن صمد بهرنگی ماهی سیاه کوچولوی خودمان. سرزمین ِ افسانه های عجیب واقعی است اینجا. اینجا آن آخرهای نقشه است. همان نقشه دوست داشتنی روی دیوار قدیمی ِ کلاس ِ دبستان مان. اینجا کشور آرش است، کشور بابک خرمدین. کشور رستم. کشور جلال الدین خوارزمشاه. اینجا ایران است. کشور رئیس علی دلواری. کشور تو را گوما میرزا کوچیک خانا. کشور خلیج؛ آن خلیجی که بُوَد نام دل انگیزش فارس. تا جهان باقی و دریا و خلیجی باقیست. این جا کشور ِ خوبیها و کوه ها و دشت ها و رودها و بادها و ابرهاست. اینجا کشور آبگیرهای کوچک است. کشور اردیبهشت ها. اینجا کشور مباد ایران که ویران شود است. کشور کهن بوم و بر. کشور ِ خوب ِ خدا. کشور هر آنچه میتوان نام مهر را بر رویش نهاد. اینجا آخرهای افسانه است. که میتوانی عاشق شوی. و تو خوب میدانی چقدر فرق دارد عشق با عشق.
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :