کسی به فکر برج ها نیست
کسی به فکر گُل ها نیست کسی به فکر برج ها نیست کسی نمیخواهد باور کند که ذهن شهر دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی میشود حیاط خانه ما تنهاست و در انتظار یک بساز و بفروش خمیازه میکشد پدر میگوید: من بار خود را میبندم و کار خود را میکنم او در اتاقش، از صبح تا غروب، نقشه میکشد و طرح میریزد که بکوبد و بسازد و بیندازد! برادرم به باغچه میگوید پُولِستان برادرم به اغتشاش برج ها میخندد و شهردار که دوست گل ها بود و حرف های ساده قلبش را به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد خانه اش در آن سوی شهر است من فکر میکنم که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است و ذهن شهر دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی میشود
انتهای خبر/پیام ساختمان
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :